این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی تا آن که جز تو را دوست نداشتند ...آن که تو را از دست داد، چه به دست آورد ؟ و آن که تو را یافت، چه از دست داد ؟ آن که جز تو را به عنوان عوض پذیرفت، زیان کرد . [امام حسین علیه السلام ـ در دعایش ـ]
حاج بخشی که بود؟ به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، ریش سفیدهای سال های دفاع مقدس، حبیب ابن مظاهر هایی بودند که چهره ی نورانی یشان هیچ گاه از ذهن ها پاک نخواهد شد. حاج ذبیح الله بخشی معروف به حاج بخشی یکی از همین افراد است. آنچه پیش روی شماست گفتگویی با مرحوم حاج بخشی که در ماهنامه امتداد به چاپ رسیده است: حاجآقا! از قدیمها شروع کنیم، از آن زمان که انگلیسیها بودند و شما هم از آنها دل خوشی نداشتید و با آنها مبارزه میکردید. بسم الله الرحمن الرحیم. من آن موقع هفتساله بودم؛ یک بچه یتیم. پدرم رفت زیر ماشین انگلیسیها، پایش شکست و سر همان هم از دنیا رفت. خدا مادرم را رحمت کند. کمر بست که ما چهار، پنج بچه را بزرگ کند. خواهرم آرد خمیر میکرد و مادرم نان را میزد توی تنور. موقعی که نان میزد توی تنور، رویش را برمیگرداند تا صورتش نسوزد. دیده بودم که ماشینهای انگلیسیها میآیند بنزین بزنند. خدا بیامرز داداشم را با خودم برده بودم آب انبار، با هم آب میآوردیم و به آنها میفروختیم. مقداری پول جمع کردم و رفتم به مادرم دادم. یک چک زد توی گوشم و گفت: بگو ببینم اینها را از کجا آوردهای؟ گفتم: بیا ببین! آبفروشی کردهام. «شکرالله» را هم گذاشتهام آنجا، دارد آب میفروشد. مرا بوسید و گفت: خیال کردم دزدی کردهای یا رفتهای گدایی. گفتم: من این کارها را نمیکنم. وقتی میبینم نان میزنی توی تنور و به خاطر ما صورتت میسوزد، با خودم میگویم، من هم باید مثل تو باشم. این رابطه من و مادرم بود. یک استواری به نام «تقی فراهانی» آمد خواستگاری مادر ما و ازدواج کردند. این شد که رفتیم اهواز. با قطار رفتیم. آن موقع ایرانیها را سوار واگنهای باری میکردند، نه مسافری. توی کشتیآباد اهواز خانه اجاره کردیم. پادگان انگلیسیها پشت کشتیآباد بود. بعضی از آنها نوک پوتینهایشان برنج داشت، توی آفتاب برق میزد. انگلیسیها یک کوره درست کرده بودند؛ غذا که زیاد میآمد، میدادند به هندیها و بقیه را با بیل میریختند توی کوره. یک روز به یکیشان گفتم: ?how are you (حالت چطوره؟) گفت: very very good (خیلی خیلی خوب) گفتم: من ایرانیام، پدر ندارم، گرسنه هستم. گفت: برو گمشو! من هم گفتم: من گم نمیشوم، خودت برو گمشو! با همان پوتین یک لگد به من زد. گریهام گرفت. رفتم پیش امام جمعه اهواز، علمالهدی بزرگ. گفتم: آقا! یک انگلیسی هست، غذاها را که میسوزاند هیچی، به زن و بچه مردم هم نگاه چپ دارد. گفت: جغله! جنگ است. گفتم: من این را میکشم. گفت: جغله! بیا بشین. نشستم. یک لیوان شربت خیار با سکنجبین بهم داد که هنوز مزهاش توی دهانم است. گفت: میخواهی چه کار کنی؟ گفتم: بلدم. فیلم «توپهای ناوارو» را دیدهام و یک چیزهایی یاد گرفتهام. آقاسید! به جدت من این را میکشم. ناهار هم همانجا بودم. گفتم که میخواهم چه کار کنم. خلاصه اینکه چند تا دینامیت گیر آوردم، زیر ماشینشان گذاشتم و فتیله را کشیدم. با یک آمریکایی سوار ماشین شدند و رفتند. گفتم: خدایا! نکند نشود؟ یکهو صدایی آمد و ماشین رفت هوا. دویدم خانه علمالهدی. گفتم: آقا من کشتم. سه نفرشان را کشتم. *دینامیت را از کجا گیر آوردید؟ آمریکاییها آمده بودند لب شط. دیدم یک چیزهایی میبندند به شیشه و میاندازند توی آب، بعد میترکد و ماهی میآید روی آب. من رفتم نزدیکشان و شیرجه زدم توی آب. ماهی گرفتم و جلویشان انداختم. خیلی خوششان آمد. بادام زمینی دادند. خیلی خوشمزه بود. همین که میخوردم، زیر چشمی نگاهشان میکردم که چه جوری آن چیزها را میبندند. خوب که یاد گرفتم، رفتم کمکشان کردم. تندتند میبستم، میدادم به آنها و میانداختند توی آب. شدم کارگر آنها. همان موقع دو تا دینامیت و یک تکه فتیله را زیر خاک قایم کردم. بعدش رفتم آنها را برداشتم و ماشین را منفجر کردم. *همان موقعها کار دیگری هم کردید؟ آن موقع بچههای فداییان اسلام بنده را زیر نظر داشتند. آمدند و من را دیدند، تحویلم گرفتند. جربزهام را که دیدند، گفتند: میخواهیم یک کار بزرگ انجام بدهی. میخواستند چند نفری برویم و انبار آمریکاییها را که نزدیک لوکوموتیوها بود، منفجر کنیم. گفتم: مثل همان زن، توی توپهای ناوارو؟ گفتند: آره! تونل کندیم و جعبهها را تویش گذاشتیم. گلولهها پشت سر هم شلیک میشدند. خلاصه اینکه راهآهن را آتش زدیم. *غیر از خوزستان، جای دیگر هم با آمریکاییها و انگلیسیها مبارزه کردید؟ بله! از اهواز آمدیم لرستان، پلدختر. آنجا هم مبارزهایی بودند که با آمریکاییها و انگلیسیها میجنگیدند. همه هم تفنگ برنو داشتند. مدتی با آنها بودم. مادرم هم مبارز بود، تفنگ داشت. میزدیم، گیرمان هم نمیآوردند، چریک بودیم دیگر. هرکاری که در سینما میکردند، ما هم یاد میگرفتیم و توی همان منطقه پیاده میکردیم. *فیلمها را کجا میدیدید؟ خود انگلیسیها میآوردند و روی پرده پخش میکردند. آزاد هم بود، همه میآمدند. مثلاً ما از این فیلمها یاد گرفتیم که چهطور اتومبیل دشمن را منفجر کنیم، یا اینکه آب میریختیم توی خیابان، بعد هم بنزین میریختیم روی آن و آتش میزدیم. *و در تهران؟ خیلیها میجنگیدند، اما فداییان اسلام خیلی خوب میجنگیدند. تکبزن بودند؛ سران را پیدا میکردند و تک تک میزدند. من هم جذب فداییان اسلام شده بودم. *و نواب صفوی؟ از میدان «قیاسی» با «نواب» آشنا شدم و خیلی چیزها از او یاد گرفتم. درستی، قاطعیت. تصمیم که میگرفت، باید انجام میشد. *چه شد که فداییان از هم پاشید؟ پس از شهادت نواب، داغانمان کردند. دستمان بسته بود. آمریکا خیلی خرج میکرد؛ مثل همین حالا که خیلی خرج میکند. *از حزب توده چیزی یادتان میآید؟ من با تودهایها اصلاً همکاری نکردم. با آنها مبارزه هم میکردم. با همدیگر خیلی اختلاف داشتیم. جلوی راهآهن جمع میشدیم و بحث میکردیم. چندبار میخواستند توی چهاراه «مختاری» من را بکشند. یک کبابی آنجا بود که فهمید، آمد سمتم و یک چک زد توی گوشم. گفت: بچه! برو از اینجا! بعد در گوشم گفت...